سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مال باختگان مضاربه شیرنگی

به دادگاه وارد می شوی. دو نفر را می بینی. قاضی پرونده و جوانکی افسرده. آهی می کشی از جهالت خودت که چه راحت تن به این ضرر دادی. البته مهم نیست. چون مالی که به تو تجربه دهد، از دست نرفته است. قاضی نگاهی به پرونده ات می کند و مبلغ طلبت را می پرسد و سفته ها و مدارکت را طلب می کند. بعد از شغل و درآمدت سوال می کند و در آخر، می خواهد که مدارک را به «آقای شیرنگی» نشان دهی تا تأیید کند. همین طور که دارد مدارک را نگاه می کند و شماره ی آنها را با شماره های مندرج در متن قرارداد مقایسه، نگاهی دوباره به چهره اش می اندازی. دوباره آهی می کشی. ولی این بار برای این جوانک. چهره اش چه گرفته است. حوصله ی حرف زدن هم ندارد. یاد جوانک هایی می افتی که سالها پیش در جریانی فرهنگی در یکی از زندانهای شهرستانها دیده بودی. البته آنها مجرم هم بودند و این ... در دلت او را خطاب می کنی و می گویی: جوان، تو می توانستی به کجاها برسی! می توانستی الان برای خودت عالم، روحانی یا حد اقل یک طلبه باشی. ولی الان جز سرمایه ی از دست رفته ی عمر و آبرو و مال چه چیزی داری؟! البته تو هنوز انسانی و به اندازه ی خودت حرمت داری. ولی چگونه می خواهی جبران ما فات کنی؟!

می خواهی سخنی بگویی. راجع به اموال، راجع به زمینها، کارخانه، اصلا جلسه ی شیرنگی و نماینده ها و فایل صوتی... ولی وقتی برای بار سوم نگاهت به چهره اش می افتد، منصرف می شوی و برای بار سوم هم آهی می کشی. این بار برای نگفته هایت و اینکه اگر بگویی هم شاید دیگر فایده ای نداشته باشد...


نوشته شده در  یکشنبه 87/10/8ساعت  11:15 عصر  توسط مال باخته 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بک آپ
چه کردی؟!
سخن واسطه ها
صدای حقیقت
تسلیت
چهارده
سیزده
دوازده
یازده
10
9
هشت
هفت
شش
پنج
[همه عناوین(19)]